یک عالمه غروب در یک گوشه ی آسمان جمع شده است......
یک خورشید کوچک ,بی رمق دستش را به قله ی کوه گرفته و نفس نفس زنان داردبالا می آید...
پارازیت نوشت:دارد طلوب میکند...شاید هم غروع میکند.....
یک کلاغ سیاه با چشم های گرد درشت و مردمک ریز مشکی روی شاخه ی نازک یک درخت ....بیخود و بی جهت ایستاده است....
شاید دارد آفتاب میگیرد...شاید هم غروب میگیرد.....شاید هم دلش میگیرد...شاید هم...
آن گوشه ...صدای نفس نفس زدن خورشید کم کم همه جارا پر میکند...
خط خطی های کمرنگ از زمین خشک زیر درخت شروع به روییدن میکنند....
کم کم شبیه سبزه میشوند...باز هم رشد میکنند..
کم کم تر از سبزه بودن خارج میشوند.....
کم کم تر تر از سبزه بودن خیلی خارج تر تر میشوند....
بالا می آیند....
خط خطی ها از درخت بالا می آیند.....
خط خطی ها پر رنگ تر وکلفت تر میشوند و از درخت خیلی بالا تر می آیند...
بعد یک هو از روی پای کلاغ رد میشوند...پای سیاه کلاغ درد میگیرد...جیغ میکشد و پایش را بالا میگیرد...
خط خطی ها یکهو زیاد میشوند....خط های کشیده و سیاه و پر رنگ همه جارا پر میکند..با یک خط خیلی کلفت و کشیده... خورشید نفسش میبرد....
کم کم سیاه میشود....
خورشید سیاه میشود....
درخت سیاه تر میشود...
و کلاغ سیاه ,سیاه تر تر تر میشود.....
همه چیز از پرهای کلاغ هم سیاه تر میشود....
تمام شد...
این هم از نقاشی امروز......
پ.ن:میرم بازم نقاشی بکشم....
Design By : Pichak |